گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ولتر
فصل بیس و یکم
III ـ د/ اولباک


1ـ ملحد دوستداشتنی
محبوبترین «فیلسوفان» پاریس یک آلمانی بود که در ادسهایم، در اسقف نشین شپایر آلمان، چشم به جهان گشود(1723)، وی با نام پاول هاینریش دیتریش فون هولباخ تعمید گرفت و با معتقدات آیین کاتولیک رومی پرورش یافت. پدربزرگش با آوردن گیاه ایپکا از هلند به ورسای توانگر شده بود. پول در لیدن علوم و زبان انگلیسی آموخت و، پس از صلح اکس ـ لا ـ شاپل (1748)، در پاریس اقامت گزید. تابعیت دولت فرانسه را پذیرفت، با دختر سرمایه داری زناشویی کرد، و با سرمایه گذاری 000’110 لیور با سود پنج درصد، در «شرکت منشیان شاه» به جرگة اشراف پیوست. دوستانش وی را «بارون» می خواندند، زیرا در وستفالی ملکی داشت که سالی 000’60 لیور عایدی داشت. درآمد سالانة وی رویهمرفته از 000’200 لیور می گذشت. مورله می گفت: «تا کنون کسی با شرافتی بیش از این، و با احسانی از این بیشتر، ثروت خود را به خدمت دانش و هنر نسپرده است.» د/ اولباک از ماریوو و دیگر نویسندگان دستگیری می کرد؛ کتابخانه ای بزرگ،تابلوهای نقاشی و طراحی، و نمونه های تاریخ طبیعی گرد می آورد.
خانه اش، به گفتة ظریفی، «قهوه خانة اروپا» شده بود. مهمانیها و سالون وی در پاریس، یا مجالس ادبی در ویلایش در گرانوال، وی را به گفتة هوریس والپول، «خوانسالار فلسفه» ساخته بودند. مادام د/ اولباک روزهای پنجشنبه و یکشنبه سفره اش را برای پذیرایی ǘҠدوازده

مهمان می آراست. مهمانان همیشه افراد خاصی نبودند، اما بیشتر کسانی که به خاƘɠاو رفت و آمد داشتند فیلسوفانی بودند که پیکار با مسیحیت را رهبری می کردند: دیدرو، الوسیوس، د/ آلامبر، رنال، بولانژه، مورله، سن ـ لامبر، مارمونتل، وگاهی نیز بوفون، تورگو، و کنه در سالون وی گرد می آمدند. روسو نیز به این مهمانان می پیوست ، اما از الحاد آنان بر خود می لرزید. در آنجا، دیدرو بیپروا آنچه در دل داشت بر زبان می آورد. وآبه گالیانی با درآمیختن نظریه هایش به شوخی و لطیفه فهم فلسفه را برای عامه آسان می ساخت. به گفتة بارون، این «کنیسه» در ساعت دو بعدازظهر تشکیل می شد و تا ساعت هفت یا هشت شب وقت به خوردن و گفتگو می گذشت. گفتگو در آن روزگار ادبیات نامدون بود، نه آشوب تداخل گفتار و جریان سخنان مبتذل و عوامانه؛ و اندیشمندان در چنین انجمنهایی می توانستند به آزادی، و بی آنکه از کسی بهراسند، از هر دری سخن گویند. مورله از سالون د/ اولباک چنین یاد کرده است: «در آن، آزادترین، جانبخشترین، وآموزنده ترین سخنان ... از فلسفه، دین، وحکومت به میان می آمد؛ حرفهای سبک شنیده نمی شد. ... در اینجا بود که دیدرو ذهنمان را می افروخت و روحمان را گرمی می داد.» خود دیدرو به مادموازل ولان گفته بود که در این سالون از «شعر، هنر، فلسفة عشق ... اعتقاد به بقا و خلود، از انسانها، خدایان، شاهان̠زمان و مکان، و مرگ و زندگی سخن به میان می آمد.» مارمونتل می گفت:«گاهی می پنداشتم که شاگردان فیثاغورس یا افلاطون سخن می گویند.» یا،
هرگاه که هوا خوش بود، به جای نشستن دور سفره، به گردش فلسفی در کنار رود سن می پرداختم. در آن روزها ، بهترین خوراک، خوراک ماهی بود؛ و ما به نوبت به جاهایی می رفتیم که به داشتن این خوراک معروف بودند، اما بیش از همه به سن – کلو می رفتیم. بامدادان سوار قایق می شدیم، هوای رود را استنشاق می کردیم، و شامگاهان از راه بوا دو بولونی باز می گشتیم.
سالون د/ اولباک چنان شهرت یافته بود که جهانگردان خارجیی که به پاریس می آمدند وسایلی می جستند که به آن دعوت شوند. مثلا، هیوم، سترن، گریک، هوریس والپول، فرانکلین پریستلی، ادم سمیث، و بکاریا چندین بار از این سالون دیدن کردند. مهمانان خارجی گاهی از فزونی تعداد ملحدانی که در این سالون گرد آمده بودند تکان می خوردند ودچار شگفتی می شدند. این داستان را (که دیدرو به رومیلی گفته است) بسیار شنیده ایم؛چون هیوم گفت که گمان نمی کند کسی عملا ملحد باشد، بارون به مهمانان اشاره کرد و گفت:«این هفده نفری که با آنها به دور سفره نشسته اید همگی ملحد هستند.» گیبن نقل می کند که «فیلسوفان» پاریس به شکاکیت محتاطانة هیوم می خندیدند، معتقدات ملحدان را با سر سختی جزم اندیشان تبلیغ می کردند، و همة دینداران را با تمسخر و تحقیر لعنت می کردند.» پریستلی نیز گزارش داد که «فیلسوفانی که در پاریس با آنان آشنا شدم به مسیحیت اعتقاد نداشتند و حتی به الحاد

خویش اعتراف می کردند.» با اینهمه، مورله می گفت که «بسیاری از ما خداپرست بودند و از خداپرستی خود شرم نداشتند؛ وما، با آنکه ملحدان را بدان جهت که دوستان خوبی بودند دوست می داشتیم، در برابر آنان از خود بشدت دفاع می کردیم.» خانة د/ اولباک، به دیدة والپول، «کبوترخان فیلسوفان» بود، و برای مذاق انگلیسی او ناخوشایند. والپول از اینکه دریافت آگاهی رنال از بازرگانی و مستعمرات انگلستان بیش از آگاهی خود اوست، چندان بیزار شد که، برای نشنیدن سخنان او، خود را به کری زد. اما شاید گزارش خود هیوم از این سالون زیاده از حد سازشکارانه است: «ادیبان اینجا [پاریس] براستی دوست داشتنی هستند؛ اینان، همگی، مردان جهانند، با توافق کامل ـ یا نزدیک به کامل ـ با هم به سر می برند، و اختلافشان قابل نکوهش نیست. مایة خرسندی است که حتی یک خدا پرست نیز در جرگة آنان دیده نمی شود. هر کسی از این سالون به دلخواه خویش یاد کرده است.
اما همگی متفقاً می گویند که بارون و همسرش میزبانانی بسیار خوب، و شخصیتهایی دوست داشتنی بودند. مادام د/ اولباک، به گفتة گریم، تنها برای همسرش می زیست. وی پس از پذیرایی از مهمانان با میله های بافندگی خویش به گوشه ای می خزید و در گفتگوی آنان شرکت نمی کرد. وی در 1754، در آغاز زندگی، در گذشت و همسرش را دچار«نومیدی کامل» ساخت. دو سال بعد، د/ اولباک، با خواهر وی زناشویی کرد. او نیز همسری مهربان و با عاطفه بود. د/ اولباک در رفتارش آنچنان فروتن، در بحثها چندان مهربان و دلپذیر، و در نیکوکاری چندان رازدار بود که کسی گمان نمی کرد چنین مردی، در زمینة الحاد، کتابی چون دستگاه طبیعت را بنویسد و اینچنین سرسختانه از عقاید خود دفاع کند. مادام ژوفرن، که در سالونداری رقیب د/ اولباک بود، گفته است: «تا کنون کسی را به سادگی او ندیده ام.» روسو، که تقریباً با همة «فیلسوفان» دشمن بود، آنچنان احترامی برای د/ اولباک قایل بود که وی را، در هلوئیز جدید،نمونة ولمار لا ادری و با فضیلت خود ساخت. گریم که همه را، جز روسو، با بیطرفی تحلیل می کرد، از د/ اولباک چنین یاد می کند:
اعتقاد به فرمانروایی خرد برای بارون د/ اولباک امری طبیعی بود، زیرا به حکم نیکدلی خویش (ما نیز همیشه خویشتن را ملاک سنجش دیگران می سازیم) همواره فضیلت و اصول را ارج می نهاد. برایش محال بود نفرت کسی را به دل گیرد. با اینهمه، نمی توانست تنفر خود را از کشیشان پنهان کند؛ ... و هرگاه که از آنان سخن می گفت، نیکدلی خود را از یاد می برد.
د/ اولباک، به انگیزة همین نیکدلی، به دایر ة المعارف کمک مالی می کرد و مقاله هایی برای آن نوشت. ودیدرو را، زمانی که حتی ولتر و د/ آلامبر وی را فرو گذاشته بودند، قوت قلب بخشید. بیشتر مقاله هایی که د/ اولباک برای دایر ة المعارف نوشته است در زمینة تاریخ طبیعی هستند، زیرا او احتمالاً بیش از «فیلسوفان» دیگر با تاریخ طبیعی آشنایی داشت. گریم در

1789 نوشت: «تاکنون به مردی دانشمندتر از او برنخورده، و جز او دانشمندی ندیده ام که اینسان به نام و شهرت بی اعتنا باشد.» د/ اولباک، به یاری نژون، گفتارهای علمی بسیاری از آلمانی به فرانسوی ترجمه کرد. «آکادمی علوم برلین» و «آکادمی شاهی سن پطرز بورگ»، به پاس این کار، وی را به عضویت خود پذیرفتند. او هرگز نکوشید به عضویت « آکادمی فرانسه در آید.
د/ اولباک، به انگیزة عشق به دانش، و با ایمان به اینکه علم در آینده ای نزدیک شرایط زندگی را به سود انسان دگرگون خواهد ساخت، به دستگاه دینی به دیدة دشمن می نگریست، زیرا عقیده داشت که دستگاه دینی با نظارت بر آموزش و پرورش راه پیشرفت شناخت علمی را مسدود ساخته است. در تاختن به روحانیان فرصت را از دست نمی داد. برای دایر ة المعارف، مقاله هایی با نامهای « کشیشان» و «حکومت دینی» نوشت. از 1766، به یاری نژون، سازمان مجهزی برای نشر نوشته های ضد دینی دایر ساخت، و در اندک زمانی نشریات بسیاری به بازار فرستاد که در میان آنها از کتابها و گفتارهای زیر می توان نام برد: فهرست قدیسان، شیادی کشیشان، کشیشان نقاب دریده، دربارة ستمگری دینی، و دوزخ ویران؛ او حواریی بود با بشارتی شادیبخش ـ دوزخ ویران شده است.
این سازمان، که برخی آن را «آزمایشگاه الحاد» نام داده بودند، در 1761 کتابی انتشار داد که مسیحیت بیپرده نام داشت. بیشتر مطالب کتاب را خود د/ اولباک نوشته بود، ولی روی جلد نام بولانژة متوفا را چاپ کرده بودند. دستفروشی را به جرم فروش این کتاب داغ بر پیشانی زدند و پنج سال به کار اجباری در کشتی فرستادند؛ وپسری را که کتاب را خریده، و فروخته بود، پس از داغ کردن، برای نه سال به همان کار واداشتند. د/ اولباک در این کتاب بر اتحاد دولت و کلیسا تاخته و، چون مارکس، دین را «افیون مردم» خوانده بود.
دین نیرنگی است برای تخدیر مردم، به کمک تعصب [این واژه در قرن هجدهم بمعنی تعصب دینی بود]، به منظور بازداشتن آنان از مبارزه با مظالمی که دولتها بر آنان تحمیل کرده اند. ... حکومت نیز تبدیل به عاملی شده است برای بهره برداری از اشتباهات و ناتوانی ذهن و روح، که موهومپرستی به مردم داده است. ... آنها [کلیسا و دولت]، با ترساندن مردم از نیرویی نامشهود، آنان را وادار می کنند با بدبختیهایی که قدرتهای مشهود بر ایشان فراهم آورده اند بسازند و دم بر نیاورند. به مردم گفته اند که هر گاه در این جهان با بدبختی بسازند، در جهان آینده نیکبخت خواهند شد.
د/ اولباک این اتحاد کلیسا ودولت را ریشة همة بدبختیهای فرانسه می شمرد. «به نام یک فرانسوی است که به دین می تازم، زیرا دین را برای سعادت کشور زیانبخش، دشمن اندیشة مردم، و مخالف اخلاق درست می دانم.»
به جای اخلاق، به مسیحیان حکایتهای معجزات و معتقدات جزمی دینی را آموخته اند، که با عقل سلیم به هیچ وجه سازگاری ندارند. از همان آغاز زندگی، مسیحیان را چنان

می پرورانند که به تشخیص حواس خویش بد گمان باشند، خرد خود را خوار شمارند ... و کورکورانه متکی به قدرت و مرجعیت فرمانروایانشان باشند. ... آنان، که خود را از این پندارها رها کرده اند، خویشتن را در برابر اشتباهاتی که با شیر مادر وارد دهانشان شده اند ناتوان می یابند.
د/ اولباک استوار ساختن موازین اخلاقی بر شالودة معتقدات دینی را کاری خطرناک می دانست، زیرا عقیده داشت که این معتقدات دستخوش دگرگونی هستند و انهدام آنها اخلاق را نیز، که به آنها وابسته اند، به نابودی خواهد کشید.
هر کسی که از سستی یا کذب دلایلی که در اثبات حقانیت دین او اقامه می شود آگاه شده است ... گمان خواهد برد که اخلاق نیز چون دین موهوم و بیپایه است. ... از همین روست که اکنون واژه های «بیدین» و «هرزه» را در کنار هم قرار می دهند.هرگاه به جای اخلاق دینی اخلاق طبیعی به مردم تعلیم داده شود، این خطر از میان رخت بر خواهد بست. به جای تقبیح پلیدی، هرزگی، و جنایت، به دلیل اینکه دین و خدا آنها را منع کرده اند، باید بگوییم که زیاده روی برای صیانت نفس انسان زیانبخش است، نابخردانه است، انسان را درنزد مردم خوار و سر افکنده می کند، و با ناموس طبیعت نیز، که از انسان خواستار است برای نیکبختی پایدار خویش بکوشد، ناسازگار است.
بدشواری می توان دریافت که مردی با این همه پول چگونه فرصت، یا رغبت، می یافته است این همه کتاب بنویسد. الاهیات قابل حمل و نقل را در1767 انتشار داد. در این کتاب، معتقدات مسیحی را جداً استهزا کرده و سراسر الاهیات را وسیله ای در دست کلیسا برای کسب قدرت خوانده است. در 1768 نیز، نوشته ای، به نام سرایت عقاید دینی، یا تاریخ طبیعی خرافات،. منتشر ساخت – که ظاهراً ترجمة کتاب انگلیسی جین تر نچارد بود. در همان سال، اثر دیگری، به نام نامه هایی به اوژنی، یا پیشگیری از تعصبات، به چاپ رساند و چنین وانمود که فیلسوفی پیرو اپیکور، در سو، آن را نوشته است؛ نوشتة دیگری در 1769، به نام رساله دربارة تعصبات، به قلم موسیو دو مارسه، به چاپ رساند که در آن گسترش آموزش و فلسفه را یگانه چارة مفاسد دین خوانده است. بارون پرکار در 1770 شاهکار خود را، که سخت تر از هر کتابی به مسیحیت تاخته است، منتشر ساخت.
2 – دستگاه طبیعت
دستگاه طبیعت، یا قوانین جهان مادی و جهان اخلاقی در دو جلد بزرگ، ظاهراً در لندن ولی عملا در آمستردام، به چاپ رسید و، به جای نام د/ اولباک، نام «آقای میرابو» را بر روی کتاب چاپ کرده بودند؛ این مرد، که ده سال از مرگش می گذشت، منشی «آکادمی فرانسه» بود. مقدمة کتاب سرگذشت و آثار وی را به اختصار شرح داده بود. کسی باور نمی کرد که میرابو پاکدل و شایان ستایش چنین کتابی نوشته باشد.

مجمع چهار سالة «انجمن روحانیان» (1770)، پس از تقدیم پولی به شاه، از وی در خواست کرد که از نشر نوشته های ضد مسیحی که درفرانسه رواج داشتند جلوگیری کند. لویی پانزدهم به دولت فرمان داد که بی درنگ درخواست روحانیان را عملی سازد. پارلمان پاریس هفت کتاب را تحریم کرد، که مسیحیت بیپرده و دستگاه طبیعت د/ اولباک از آن جمله بودند. پارلمان پاریس کتابهای تحریم شده را چنین شناخته بود: «کفرآمیز و فتنه انگیز، که می خواهند همة معتقدات دینی و خدایی را براندازند، مردم را علیه دین و دولت بشورانند، پایه های امنیت و اخلاق عمومی را متزلزل کنند، و رعیت را از فرمانگزاری شاه باز دارند.» پارلمان دستور داد که کتابها را بسوزانند، نویسندگان آنها را بازداشت کنند، و بسختی کیفر دهند. مورله می نویسد که ده نفر می دانستند که نویسندة این کتاب د/ اولباک است، اما این راز را بیست سال در دل خویش پنهان ساختند. «کنیسه» همچنان پایدار ماند، مادام د/ اولباک گاهی کانن برژیه را، که به پاس نوشتن مقالات محققانه ای در دفاع ازکلیسای کاتولیک حقوق مستمری از «انجمن روحانیان» گرفته بود، به سالون خود دعوت می کرد. بسیاری از مردم می پنداشتند که بخشهایی از این کتاب را دیدرو نوشته است. اما مطالب کتاب از چنان نظمی برخوردار بودند و چندان موقرانه نوشته شده بودند که نمی توانست از زیر قلم او بیرون آمده باشد؛ با اینهمه، احتمال می رود که مقالة مربوط به طبیعت را، که در پایان کتاب آمده است، وی نوشته باشد. بهر تقدیر دیدرو زندگی در پاریس را خطرناک دانست و تصمیم گرفت در لانگر اقامت کند.
دستگاه طبیعت را مخفیانه از هلند آورده بودند و در پاریس به مشتاقان آن می فروختند؛ و مردم پاریس، به گفتة ولتر، از «دانشوران گرفته تا جاهلان و زنان، » برای خرید آن بیتابی می کردند. دیدرو، که از این علاقة مردم به وجد آمده بود، می گفت: «آنچه من می پسندم فلسفه ای است روشن، صریح، ومشخص، چون فلسفه ای که تو در دستگاه طبیعت مطرح ساخته ای. نویسندة آن در یک صفحة ملحد، ودر صفحه ای دیگر خدا پرست نیست؛فلسفة او یکدست و یکپارچه است» ـ درست عکس فلسفة خود دیدرو. آنچه دیدرو در این کتاب می پسندید این بود که د/ اولباک در همة صفحات ملحد است، و، با اینهمه، با ایمان و صمیمیت دینداران به نیکبختی مردم می اندیشد. د/ اولباک از بدبختی و درماندگی مردم در جهان زیر فرمان شاهان وکشیشان رنج می برد و می پنداشت که مردم زمانی نیکبخت تر خواهند شد که از شاهان وکشیشان روی برتابند و از دانشمندان و فیلسوفان پیروی کنند. جملات زیر، از آغاز کتاب گرفته شده اند، گویای روح و پیام آن است:
ریشة بدبختیهای بشر جهل او از طبیعت است. خیره سری آدمی در چنگ زدن به اندیشه هایی که در کودکی به ذهن وی فروکرده اند ... [و] تعصبی که به دنبال آن ذهن وی را در هم می فشارد ... او را به تکرار اشتباهات گذشته ناگزیر می سازد؛ او را ناچار می کند تا اندیشه های خویش را از کسانی بگیرد که خود آنان در اشتباهند، یا از فریب

دادن او سود می برند. رهانیدن بشریت از ظلمت کیمریان1 و بیرون آوردن مردم از این لابیرنت کرتی مستلزم داشتن طناب آریادنه و عشق و دلبستگی وی به تسئوس است.2 ... چنین کاری مستلزم تهور بسیار و ارادة استوار است. ...
پس اساسیترین وظیفة ما یافتن چاره ای است برای پندارهایی که ما را گرفتار خود ساخته اند. چارة این تباهیها رادر خود طبیعت باید جستجو کرد. خرد می گوید که تنها در منابع سرشار طبیعت است که بخرادانه می توان امیدوار بود که برای زیان ناشی از تعصب غلط و شدید دارویی شود. هنگام آن رسیده است که در پی چاره باشیم. وقت آن است که متهورانه با بدی روبرو شویم، شالوده های آن را بیازماییم، و به بررسی روساخت آن پردازیم. به یاری خرد، که راهنمای راستین ماست، به سنگر تعصبات بتازیم ـ تعصباتی که دیر زمانی است انسان را اسیر خود ساخته اند.
بیایید بشریت را، با شهامت و بیباکی، با احترام به خرد او، و با عشق خاموش ناشدنی به راستی، الهام بخشیم، به این امید که انسان بار دیگر تجربه را راهنمای خود سازد، خویشتن را از بند توهمات گمراه کننده رهایی بخشد ... اخلاق خویش را بر اساس خرد و طبیعت خود، و بر اساس نیکبختی مردم، استوار سازد. خویشتن را دوست بدارد و موجودی با فضیلت و خردمند شود ـ که در این صورت، چشم به روی نیکبختی می گشاید.
د/ اولباک، پس از تشریح برنامة خود، با نظم و قاعده به افکار همة موجودات و اندیشه های فوق طبیعی می پردازد، و طبیعت را، با همة زیباییها، ستمگریها، محدودیتها، وامکاناتش، می پذیرد، واقعیت را تنها ماده و حرکت می داند، و بر شالودة ماده گرایی خویش اخلاقی بنیان می نهد که امیدوار است وحشیان را متمدن سازد، سیرت افراد و نظام اجتماع را بهبود بخشد، و حتی زندگی محکوم به فنا را با شادی در می آمیزد.
اندیشه های اخلاقی خود را با طبیعت آغاز می کند و به طبیعت پایان می دهد؛ اما می کوشد که شخصیتی به طبیعت ندهد. طبیعت را «کل بزرگ متشکل از ترکیبات مادی گوناگون» می داند؛ وماده را، با احتیاط، چنین توصیف می کنند: «هر آن چیزی که حواس ما را به نحوی متاثر می سازد.»
در جهان، همه چیز در حرکت است؛ حرکت در ذات طبیعت است؛ هرگاه طبیعت را خوب بنگریم، خواهیم دید که چیزی در آن آرام و ساکن نیست. موجودات همواره زاد و ولد می کنند، فزونی و کاهش می یابند، و متلاشی می شوند. ... سخت ترین سنگها را نیز هوا، به درجات مختلف، دستکاری می کند.

1. قومی نیمه افسانه ای ـ نیمه تاریخی که نام آنها نخستین بار در «اودیسة» هومر آمده است. به گفتة هومر، کیمریان در سرزمینی سکونت داشتند که خورشید بر آن نمی تابید و در تاریکی مطلق فرو رفته بود. این قوم در قرن هشتم قبل از میلاد در تاریخ ظاهر شدند. ـ م.
2. در اساطیر یونان، آریادنه، شاهزاده خانم کرتی، که تسئوس را دوست می داشت، طنابی به تسئوس داد تا پس از کشتن مینوتاوروس (انسان گاوسر)، راهنمای او برای خروج از لابیرنت باشد. ـ م.

آنچه اندیشة ما از «کل»، یا طبیعت، درک می کند «تسلسل ناگسستة علتها و معلولهاست» هرچه دانش ما افزونتر می شود، بهتر درمی یابیم که جهان تنها تابع علتهای طبیعی است. فهم اینکه چگونه «مادة بیجان زنده می شود» دشوار است، اما دشوارتر از آن باور کردن این مسئله است که زندگی آفریدة خاص موجود اسرارآمیزی است که در ورای جهان مادی جای دارد. فهم اینکه ماده چگونه احساس می کند دشوار است. اما دیگر خواص ماده، «چون خاصیت گرانشی، مغناطیسی، کشسانی، و الکتریکی نیز به اندازة احساس تصریح ناپذیرند.»
انسان نیز «موجودی است کاملاً مادی» و تابع قوانین طبیعت. چگونه ممکن است تن مادی و روح غیرمادی بر یکدیگر عمل کنند؟ روح، بخشی از سازمان و فعالیت تن است و نمی تواند دارای هستی مستقل باشد. «تصور اینکه روح، پس از مرگ تن، احساس، تفکر، و درک درد و لذت می کند مانند آن است که بگوییم ساعت، پس از آنکه از هم متلاشی گشت، گذشت زمان را مشخص می کند.» تلقی روح یا ذهن چون هستیهای غیرمادی تلاشهای ما را در راه درمان اختلالات روانی عقیم و بیثمر ساخته است؛ وقتی ذهن را کارکرد تن بدانیم، به دانش پزشکی امکان می دهیم که بسیاری از اختلالات روانی را، با رفع موجبات آنها، درمان کند.1
از آنجا که ذهن کارکرد جسم به شمار می رود، پس تابع قانون کلی علیت است. فصل یازدهم دستگاه طبیعت شیواترین دفاع از دترمینیسم در پهنة فلسفة فرانسه است.
زندگی آدمی خطی است که به فرمان طبیعت، بر روی زمین کشیده می شود؛ وانسان قادر نیست یک لحظه از آن منحرف شود. انسان به میل خویش زاده نشده است، ساختمان جسمی خود را به دلخواه خویش نیافریده است، و اندیشه وعادتهایش را خود بر نگزیده است. انسان، به تأثیر علتهای نهان یا آشکاری که از اختیار وی خارجند، پیوسته در تغییر و دگرگونی است؛ ودر خلال این دگرگونیها، بی آنکه کاری از دستش بر آید، خوب یا بد، نیکبخت یا بدبخت، و خردمند یا بیخرد است.
این دترمینیسم گویی متضمن تقدیرگرایی است، و د/ اولباک، بر خلاف بیشتر دترمینیستها، بصراحت این تضمن را می پذیرد. می نویسد که وضعیت جهان را، در هر لحظه، وضعیت لحظة قبل از آن تعیین می کند، و وضعیت اخیر تعیین شدة وضعیت گذشتة خود است و این حالت تا آنجا که بتوان تصور کرد برقرار است؛ چنانکه هر لحظه از عمر جهان را باید تعیین کنندة لحظة بعدی دانست، و این حالت تا آینده ای که بتوان تصور کرد ادامه می یابد. این انقیاد ظاهری بشر ـ با هر نبوغ یا قداستی در هر مفهوم، یا با هر نیازی ـ به یک یاوه، که در گذشته های دور بر زبان رفته است، چشم د/ اولباک را نمی ترساند؛ وی با غروری پرهیزکارانه سرنوشت خود را نمی پذیرد:

1. جان مورلی گفته است: «این یک حقیقت تاریخی است که درمان بخردانة دیوانگی و نگاه خردمندانه به علل جنایتهای معین مرهون تلاش مردانی چون پینل است، که در مکتب ماده گرایی قرن هجدهم پرورش یافته بودند. مسلماً، قبل از زوال الاهیات امکان نداشت که گامهای مؤثری در این راه برداشته شوند.»

انسان آفریدة طبیعت است، در طبیعت وجود دارد، و تابع قوانین طبیعت است. خویشتن را، حتی در عالم اندیشه، لحظه ای نمی تواند از این قوانین جدا سازد، یا گامی از آنها فراتر نهد. ... بنابراین، انسان، به جای اینکه در بیرون از جهان در پی موجوداتی بگردد که موجبات نیکبختی او را فراهم سازند- سعادتی که طبیعت از او دریغ دانسته است-، شایسته است طبیعت را بررسی کند، قوانین آن را بشناسد، در نیروهای آن اندیشه کند، و به مشاهدة قوانین ثابتی بپردازد که طبیعت بر اساس آنها عمل می کند آنچه را از این راه دستگیرش می شود، به خدمت نیکبختی خویش بگمارد؛ در سکوت، به احکام آن، که هیچ چیز نمی تواند آنها را تغییر دهد، گردن سپارد؛ با خوشرویی، به این واقعیت تن در دهد که آنچه را پردة نفوذناپذیری از وی نهان ساخته است در نخواهد یافت؛ و در برابر آن ضرورت کلیی که خود وی از آن آگاه نیست، و از آن رهایی نخواهد یافت، سرتسلیم فرود آورد.
در این صورت، آیا این تقدیر گرایی می تواند دلیل آن شود تا ما نتیجه گیریم که تلاش ما برای پرهیز از بدی، خواری، بدنامی، بیماری، و یا مرگ بیفایده است؟ و آیا باید از همه کوششها، بلندپروازیها، و یا آرزوها دست برداریم و به هرچه که پیش آید گردن نهیم؟ د/ اولباک عقیده دارد که حتی در اینجا نیز از دست انسان کاری ساخته نیست: وراثت و محیط مقدر ساخته اند که ما در برابر پیشامدها سر تسلیم فرود خواهیم آورد، یا با آنها دست و پنجه نرم خواهیم کرد. سپس، چون آنکه دریافته باشد که دترمینیسم او ممکن است گروهی از مردم را به جنایت و تبهکاری وادارد، می گوید که دترمینیسم مستلزم آن نیست که تبهکاران و جنایتکاران به کیفر نرسند؛ برعکس، این فلسفه قانونگذاران، آموزگاران، و افکار عمومی را بر آن می دارد که برای بازداشتن مردم از تبهکاری و تشویق آنان به ارتکاب کارهایی که برای جامعه سودمندند تدابیری بیندیشند و راههای بیابند. این راهها از جمله عوامل محیطیی خواهند بود که شخصیت انسان را شکل می دهند. اما دترمینیسم به ما اختیار می دهد تا جنایت و همة رفتارهای ضد اجتماعی را اختلال فکری ناشی از وراثت، محیط، یا شرایط دیگر زندگی بدانیم، و، همچنانکه بیماریهای جسمی را مداوا می کنیم، برای این اختلال نیز چاره ای بیندیشیم. باید از کاربرد شکنجه و کیفرهای سنگین بپرهیزیم؛ زیرا این اعمال بر تقابل میان فرد و جامعه می افزایند و، به جای اینکه مردم را از ارتکاب جنایت بازدارند، آنان را به تعدی و قانونشکنی عادت می دهد.
در این فلسفه، چنانکه پیداست، جایی برای خدا نیست. بیزاری د/ اولباک از خداشناسی و خداپرستی، و حتی مذهب وحدت وجود، معاصرانش را بر آن داشته بود که وی را «دشمن شخصی قادر مطلق» بنامند. د/ اولباک می گفت: «هرگاه در تاریخ به عقب برگردیم، همواره خواهیم دید که خدایان را جهل و ترس انسان خلق کرده اند؛ توهم، تعصب، و یا خدعه و نیرنگ، آنها را ستوده، یا زشت شمرده اند؛ ضعف، این خدایان را می پرستد؛ ساده لوحی، آنها را زنده نگاه می دارد؛ عادت و سنت آنها را ارج می نهند؛ و ظلم و زورگویی، آنان را تقویت

می کنند ... و به خدمت اهداف خود می گمارند.» د/ اولباک، برای اثبات بیپایگی اعتقاد به هستی آفریدگار، از دلایل متفکران پیشین استفاده می کرد و، چون الوسیوس، از تصویری که کتاب مقدس از خدا کشیده است نفرت داشت. نظم و قاعدة باشکوه جهان را، به جای آنکه گواه بر هستی آفریننده ای خردمند بداند، معلول قوانین مکانیکی می شمرد و می گفت که این نظم را نباید به خدایی نسبت داد که خود او بیش از جهان قابل درک و توصیف نیست. نظم و بینظمی، چون خوبی و بدی، و زشتی و زیبایی، مفاهیم ذهنی ناشی از درد و لذتی هستند که ادراکات ما به ما می دهند. اما انسان «معیار همه چیز نیست». خشنودی انسان معیاری عینی برای سنجش جهان به شمار نمی آید. جهان، بدون توجه به اینکه ما نقطه ناچیزی در فضا هستیم، و بی توجه به خوبی و بدی، و زشتی و زیبایی، به گردش خود ادامه می دهد. «در قاموس جهان، چیزی به نام شر واقعی مفهومی ندارد. حشره در ویرانة کاخی که بر سر مردم فروریخته است بآسودگی زیست می کند.» باید بیاموزیم که طبیعت را، به رغم والایی آن، و با وجود مصایبی که به یار می آورد، بیطرفی آرام و خونسرد بدانیم.
همة مطالبی که در سراسر این کتاب آمده اند وضوحاً ثابت می کنند که همه چیز در طبیعت واجب و ضروری است؛ و همه چیز، از نظر رابطه با طبیعت، همواره منظم و مرتب است. کلیة موجودات ناگزیرند از قوانینی که بر رده و طبقه آنها تحمیل شده اند تبعیت کنند. ... طبیعت آنچه را که ما نظم و بینظمی، یا درد و لذت، می نامیم با یک دست می پراکند؛ خلاصه اینکه طبیعت، به ضرورت وجودی خود، هم شر می پراکند و هم خیر. ... از این روی، انسان نه بذل و بخشش طبیعت را باید بستاید، و نه خست آن را نکوهش کند. انسان نباید گمان برد که فریادها و لابه هایش می توانند قدرت عظیم طبیعت را، که همواره بر اساس قوانینی ثابت عمل می کند، از وی بگیرد. ... انسان، به هنگام رنج بردن و دردکشیدن، نباید از موجوداتی که آفریدة وهم و خیال آشفتة او هستند استمداد کند و چارة بدیهایی را که خود طبیعت به ما داده است در طبیعت بجوید؛ باید فرآورده های سودمندی را که طبیعت به وجود آورده است در آغوش خود طبیعت جستجو کند.
د/ اولباک، با آنکه می گوید شخصیتی به طبیعت نخواهد داد، نزدیک است طبیعت را به جای خدا قرار دهد. از قدرت مطلق، هدفمندی، و بذل و بخشش سخن می گوید، طبیعت را بهترین راهنمای انسان می شمارد، و دیدرو(؟) را بر آن می دارد که، در آخرین بند کتابی بزرگ، سخنان خطابی خام و ناشیانه بگوید: «ای طبیعت، سرور همة موجودات! شما، ای دختران شایان ستایش او، فضیلت، خرد، و راستی، همواره یگانه خدایان ما بمانید! شما سزاوار ستایش آدمیان، و برازندة حرمت خاکیانید.» اما این اندیشه های وحدت وجودی با تصور د/ اولباک از طبیعتی برکنار از خیر و شر سازگار نیستند. از نظر د/ اولباک، نیکی و بدی در قاموس طبیعت یکسانند: «طوفان، گردباد، آتشفشان، جنگ، قحطی، بلا، بیماری، و مرگ برای گردش ابدی طبیعت، چون گرمای خورشید [که در همه جا وجود ندارد!]، ضروری و واجب هستند.»

این سخن خدای کالون را به یاد می آورد که بهشت را با خست، و دوزخ را با سخاوت و گشاده دلی به مخلوقاتش می بخشد.
د/ اولباک، گذشته از آنکه اعتقاد به هستی خدا را اندیشه ای موهوم می داند، با نام خدا نیز مخالف است. می نویسد: «واژه های «خدا» و «خلقت» ... باید از زبان مردمی که می خواهند سخنشان مفهوم باشد برافتد. اینها واژه هایی انتزاعی، و برساختة نادانیند. اینها را برای فریب دادن مردم بیتجربه برساخته اند، یا برای اغفال مردمی که ترس و کاهلی آنان را از بررسی طبیعت بازداشته اند.» خداپرستان را نیز رد می کند و خداپرستی را سازشی با موهومات می شمارد. و سرانجام، خود او از الحاد یک دین واقعی می سازد:
دوست انسان نمی تواند دوست خدایی باشد که همواره تازیانة واقعی زمینیان بوده است. حواری طبیعت نمی تواند ابزار دست لولوهای فریبنده ای باشد که جهان را با موهومات آکنده اند. ستایشگر راستی نمی تواند با ناراستی بسازد و آشتی کند. ... او می داند که برای نیکبختی آدمیان کاخ تاریک و ناپایدار موهومپرستی باید از پایه ویران شود و بر ویرانة آن پرستشگاهی برای صلح و فضیلت ساخته شود. ... هرگاه تلاشهای او در این راه به ثمر نرسند، اگر او نتواند مردمی را که به ترس و لرز خو گرفته اند نیروی دل بخشد، دست کم می تواند بگوید که وظیفة خود را به جای آورده است. اما هرگاه یک تن را نیکبخت کرده، و یک نفر را آرامش بخشیده باشد، حق ندارد تلاشهای خود را بر بادرفته بداند. ... این تلاشها، دست کم، به خود او فرصت می دهند که وحشت موهومات را از ذهن خود بزداید و لولوهایی را که تیره بختان را زجر می دهند لگدمال کند. و بدین سان، پس از آنکه از جنگ طوفان رهایی یافت، از فراز صخره ای، به گردبادی که موهومپرستی در جهان برپاساخته است با آرامش خواهد نگریست، و دست یاری به کسانی خواهد داد که آماده اند آن را بگیرند.
3-اخلاق و دولت
اما آیا الحاد با اخلاق سازگار است؟ آیا انگیزش خودخواهانة نیرومند عامة مردم را، با اخلاقی جدا از اخلاص و تکیه گاه دینی، می تواند رام کرد؟ د/ اولباک در دستگاه طبیعت به این پرسش برخورده، و در 1776 در اثر سه جلدی خویش، اخلاق جهانی، کوشیده بود تا به آن پاسخ دهد. او گمان نمی کند که دین کمترین اثری در اخلاق انسان داشته باشد:
با آنکه حتی شرح دوزخ هراس انگیز است، تبهکاران و جنایتکاران بسیاری شهرهای ما را انباشته اند. ... آیا تبهکارانی که به دزدی یا آدمکشی محکوم شده اند ملحد یا شکاکند؟ نه، آن تیره بختان به خدایی ایمان دارند. ... آیا دیندارترین پدران، هنگام اندرز دادن به فرزندان خود، از خدایی انتقامجو سخن می گویند؟ ... نه، به آنان می گویند که چگونه هرزگی و خوشگذرانی تندرستی آنان را برباد داده، و چگونه قمار آنان را از هستی انداخته است. اینها سخنانی هستند که پدران دیندار به فرزندانشان می گویند.
و حتی اگر فرض کنیم که دین گاهی به اخلاق مردم یاری کرده باشد، آیا این فایده با زیانی که دین علت آن است برابر خواهد بود؟

در برابر شخص ترسویی که این تصویر [تصور دوزخ] او را می ترساند، هزاران نفر کمترین هراسی از دوزخ ندارند. دین میلیونها تن را به مردمی نامعقول، جفاکارانی بیرحم و سنگدل، و مردمی تبهکار ... و متعصب مبدل ساخته است. میلیونها نفر هستند که دین اذهان آنان را منحرف ساخته، و آنان را بر آن داشته است که مسئولیتهای خویش را به اجتماع از یاد برند.
و به نفاقی بیندیشید که فشارهای اجتماعی دین شکاکان را به آن واداشته است:
آنان که می خواهند از افسارهایی که الاهیات، به هوش و خرد فیلسوفان زاده شده تحت «مشیت مسیحی»، زده است آگاه شوند، باید قصه های مابعدالطبیعی لایبنیتز، دکارت، مالبرانش، کادورث، و دیگران را بخوانند و با خونسردی به بررسی دستگاههای زیرکانه، اما بسیار احساسی آنها، مانند «همسازی پیشین» و «علل سببی»، بپردازند.
از این گذشته، مسیحیت، با تمرکز دادن اندیشة انسان به رستگاری فردی در جهان آینده، مسئولیتهای اجتماعی مردم را به فراموشی سپرده، و آنان را به شوربختی همنوعان و مظالم دولتها و گروههای ستمگر بی اعتنا ساخته است.
د/ اولباک این اندیشة مسیحی- ولتری، که انسان با شعور تشخیص راست و ناراست آفریده شده است، را نادرست می دانست و می گفت که وجدان نه ندای آفریدگار، بلکه ندای پلیس است؛ آدمی مخزن هزاران اندرز، فرمان، و نکوهشی است که در سراسر عمر بر وی فرو می خوانند. «وجدان را می توان آگاهی از نتایجی دانست که از رفتار ما به دیگران می رسد، و واکنش آن سرانجام به خود ما باز می گردد.» اما وجدان می تواند محصول راهنمایی نادرست، که احتمالا آموزش غلط، نتیجه گیری غلط، از تجربه، استدلال غلط، و افکار عمومی غلط باشد. شر و گناهی نیست که آن را با تبلیغ، یا سرمشق نادرست، نتوان به جای فضیلت نهاد. مثلا، با وجودی که دین زناکاری را منع کرده، با اینهمه، ارتکاب بدان به دستاورد غرورآمیزی مبدل شده است. به همین دلیل، چاپلوسی و کاسه لیسی، در قاموس دربار و درباریان، فضیلت شده اند؛ سربازان، برای چپاول و دست اندازی به ناموس مردم، جانبازی می کنند؛ «وجدان توانگران، از اینکه آنان به زیان مردم توانگر شده اند، دردمند نیست؛ و متعصبین، که اندیشه های نادرست وجدانشان را کور کرده اند، پیروان اندیشه های مخالف را با سنگدلی نابود می کنند.» بهترین چیزی که می توان بدان امید بست وجدانی است که آموزش درست به انسان می دهد، عادت اکتسابی است که انسان را متوجه نتایج رفتار او برای خود و همنوع می کند، و افکار عمومی سالمتری است که هوشمندان از بیحرمتی بدان می پرهیزند.
د/ اولباک با مسیحیت در این نکته موافق بود که انسان به حکم نهاد خویش به «گناه» - به ارتکاب کارهایی که برای مردم و جامعه زیانبخشند- تمایل دارد. اما به این اعتقاد مسیحیان، که انسان «طبع گناهکار» خود را از «نخستین نیاکان گناهکار» خویش به ارث برده است،

پوزخند می زند. خودپرستی را در رفتار انسان اصل بنیادی می داند، و چون الوسیوس، می کوشد، با سودمند ساختن رفتار اجتماعی، اخلاق خود را بر این اساس بنیان نهد. «علم اخلاق هرگاه نتواند بی چون و چرا ثابت کند که سود آدمی در این است که پرهیزکار و پاکدامن باشد دانشی بیفایده خواهد بود.» با آموزشی که انسان را به این متوجه می سازد که نیکبختی او در گرو نیکبختی دیگران است می توان مردم را به نیکوکاری واداشت؛ و با استمداد از تمایل طبیعی بشر به تشخص، محبوبیت، و پاداش، می توان وی را به «نوعدوستی» متمایل ساخت. از همین روی است که د/ اولباک علم اخلاق خویش را به نام «قوانین طبیعت» تدوین می کند:
برای خود و برای همنوعانتان زیست کنید. من [طبیعت] لذتهایی را که برای نیکبختی شما ضروری تشخیص داده ام – هرگاه زیانی از آن به شما و دیگران نرسد- تأیید می کنم. ... دادگر باشید، زیرا عدالت نگهبان بشریت است. خوب باشید، زیرا خوبی شما دلها را مفتونتان خواهد ساخت. با گذشت باشید، زیرا در میان مردمی زیست می کنید که چون شما ناتوانند. فروتن باشید، زیرا خودبینی و خودپسندی شما به خودخواهی اطرافیانتان صدمه خواهد زد. بدی را ببخشید، و با کسانی که به شما بدی می کنند مهربان باشید، تا ... آنان را با خود دوست سازید. میانه رو، پرهیزگار، و پاکدامن باشید، زیرا زیاده روی، ناپرهیزگاری، و هرزگی شما را تباه و شایان سرزنش خواهد ساخت.
هرگاه دولت به حمایت از مردم، و آموزش و تندرستی آنان، بیشتر اهمیت دهد، تبهکاری کاهش بسیار خواهد یافت. هرگاه انسان خیانت به اجتماع را برای خویشتن زیانبخش بداند، از آن دوری خواهد جست. هرگاه آموزش، به جای آنکه با باورهای خردستیزانه ای که بزودی تأثیر خود را از دست می دهند شاگردان را بترساند، مردم را به پیروی از خرد وادارد، مرم از گذشته عبرت خواهند گرفت و با توجه به آنچه در گذشته روی داده است نتایج آیندة رفتار کنونی خود را پیشبینی خواهند کرد. سرانجام، خردمندی عالیترین فضیلت، و چنین فضیلتی بهترین راهنمای انسان به سرمنزل نیکبختی است.
میلیونر پرکار در دستگاه طبیعت، دستگاه اجتماعی (1772، سه جلد)، سیاست طبیعی (1772، دو جلد)، و حکومت اخلاق (1776) از مسائل اجتماعی و دولتی بحث کرده، و حملات خویش را از کلیسا متوجه دولت ساخته است. د/ اولباک، مانند لاک و مارکس، کار را منبع ثروت می داند، اما، چون لاک، مالکیت خصوصی را، به عنوان حق آدمی نسبت به محصول کارش، موجه می داند. با آنکه خود از اشراف بود، اشرافیت موروثی را محکوم می کند:
آنانکه تنها به استناد عناوین موروثی همة ثروت و افتخار را از آن خود ساخته اند دیگر طبقات اجتماع را دلسرد و نومید می کنند. آنانکه سرمایه ای جز نیاکانشان ندارند ... حق ندارند به انتظار پاداش باشند. اشرافیت موروثی تجاوزی به حقوق اجتماع، و مشوق آسایش و تنپروری طبقه ای ... به زیان طبقات دیگر است. آیا عناوین و اسناد کهنی که در کاخهای قرون وسطایی نگهداری می شوند به وارثان خود این حق را می دهند

که بالاترین مقامها را در دولت، کلیسا، دادگستری، و ارتش از آن خود بدانند، بی آنکه توجه شود که آیا این وارثان استعداد لازم برای انجام درست چنین وظایفی را دارند؟
روحانیان باید به وظایف خاص خود پردازند. کلیسا باید از دولت جدا شود. فرقه های دینی باید گروههایی به شمار آیند که آزادانه و به دلخواه خویش به هم پیوسته اند. اینان باید از آزادی کامل برخوردار باشند، اما نباید کمکی از دولت بگیرند. دولت خردمند هر دینی را از کشتن آزادی و تعدی به آزادی و حقوق دیگران باز خواهد داشت.
د/ اولباک، که خود دارای «درآمد سالانه» بود، کاهلان و تنپروران طبقة متوسط را، که دارای چنین «درآمدهای سالانه»ای بودند، سرزنش می کند. و بازرگانان را نیز سزاوار نکوهش می داند: «در میان زندگان از همه خطرناکتر بازرگانانی هستند که به دنبال طعمه اند.»
مطامع بازرگانی اکنون، چون جاهطلبیهای دودمانهای شاهی گذشته، عامل جنگ شده بودند:
دولتها، برای یک پارچه زمین، آماده اند گلوی یکدیگر را بدرند. ملتها بازیچة بازرگانان آزمندی شده اند که آنان را به امید اندوختن ثروت می فریبند-ثروتی که تنها دستگیر خود آنان [بازرگانان] خواهد شد. برای ارضای مطامع این طبقة کوچک، کشورها از جمعیت خالی شده اند، مالیاتها فزونی یافته اند، و مردم به فقر و بینوایی افتاده اند.
سپس به انگلستان، که بتازگی هند و کانادا ا تصرف کرده بود، حمله می کند:
یک ملت در جهان وجود دارد، که پیروی از حس شدید آزمندی، ظاهراً آرزوی نامعقول غصب بازرگانی جهان و تسلط بر دریاها را در دل می پروراند-آرزوی گستاخانه و جنون آمیزی که هرگاه عملی شود ... خود آن ملت را، که به این کار جنون آمیز دست زده است، به نابودی خواهد کشید. ... و روزی خواهد رسید که هندیان، که فن رزم را از اروپاییان آموخته اند، آنان را، از سرزمین خویش بیرون رانند.
د/ اولباک به اصل «آزادی عمل»، که انجیل فیزیو کراتهاست، تمایل نشان می دهد:
دولت باید کاری با کار بازرگانان نداشته باشد و آنان را آزاد گذارد. هیچ مقرراتی بهتر از منافع خود بازرگانان نمی تواند آنان را یاری و رهبری کند. ... دولت، جز حمایت از بازرگانی، مسئولیتی در برابر آن ندارد. در میان ملتهای بازرگان، ملتهایی که آزادی بیشتری به اتباع خود داده اند بزودی بر دیگران پیشی خواهند جست.
اما از دولتها درخواست می کند که از تمرکز خطرناک ثروت جلوگیری کنند. با رغبت شعار گزاینده قدیس هیرونوموس را نقل می کند: «ثروتمند یا دنی است یا وارث دنی.»
در میان تقریباً همة ملتهای جهان سه چهارم مردم بیچیزند. ... وقتی در یک کشور، معدودی از مردم همة ثروت و اموال کشور را از آن خود می سازند، فرمانروای کشور می شوند. ... چنین پیداست که دولتها این واقعیت مهم را از یاد برده اند. وقتی

اراده، یا قانون، ملتی نتواند حتی در میان افراد ملت تعادلی پدید آورد، چند کاهل و تنپرور بازور، فریب، و نیرنگ ثمرة دسترنج دیگران را از آن خود می سازند.
به دیدة د/ اولباک، تقریباً همة شاهان، به همدستی اقلیت زیرک، ثمرة دسترنج اکثریت را غارت می کنند. گویا وی، هنگام نوشتن سخنان زیر، لویی پانزدهم را به یاد داشته است:
شاهانی که بر روی زمین می بینید همگی ستمگرند. تجمل آنان را سست و بیرگ کرده، و چاپلوسی به تباهیشان کشیده است. هرزگی و شهوتپرستی آنان را در منجلاب فساد غوطه ور ساخته است. فاقد هوش و فراست ... و فاقد اخلاقند؛ ... ناتوانتر از آنند که کشور خود را اداره کنند. به آسایش و نیکبختی مردمشان بیعلاقه اند، و به وظایف خویش ... بی اعتنا. به پیروی از هوسها و جاهطلبیهای پایان ناپذیر خویش، در جنگهای بیفایدة خانمان براندازی گرفتار می شوند و مسائلی را، که برای آسایش و نیکبختی زیردستان آنان از هرچیزی واجبتر و با اهمیت ترند، از یاد می برند.
د/ اولباک، آنگاه، دولت فرانسه را، که کار گردآوری مالیات را به دست صرافان دلال سپرده است، به باد دشنام می گیرد:
فرمانروای مستبد طبقه ای از مردم را، که آز و طمع وی را فرو می نشانند، برای غارت دیگر مردم مأمور ساخته است. ... براثر کوری چشم خود، متوجه نیست مالیاتی که رعایای وی می دهند غالباً مضاعف می شود، مبالغی که هزینه توانگر کردن اخاذان و غاصبان می شود از کیسة او می رود، و انبوهی از مردم تهیدست پدید می آید که ناچار است خود را برای جنگ با ملت آماده سازد. ... این راهزنان، که توانگر شده اند، رشک اشراف را برمی انگیزند و هموطنان خود را به دشمنی وامی دارند. ... تحصیل ثروت یگانه مقصد زندگی شناخته می شود و عطش رسیدن به طلا در دلها بالا می گیرد.
آریستوکرات گاهی چون جوانان به ستوه آمده فریاد برمی آورد که «تاکی ملتها بی آنکه دمی بیاسایند باید برای تأمین آسایش و ارضای خودبینی و آزمندی مشتی خونخوار بی ثمر و فاسد جان بکنند؟» و در این حالت سخنانی بر زبان می آورد که انسان را به یاد قرارداد اجتماعی دوست سابقش، روسو، می اندازد:
انسان شریر است، ولی نه به خاطرآنکه شریر زاده شده است، بلکه او را شریر بار آورده اند. آنکه بزرگتر و نیرومندتر است بی آنکه کیفری ببیند ناتوانان و بینوایان را در سرپنجة خویش می فشارد. و این بینوایان، با به خطرافکندن جان و هستی خویش، به انتقامجویی برمی خیزند. کشوری را که به چشم آنان چون نامادریی است که همة ثروت خود را به معدودی از فرزندانش بخشیده، و دیگران را از همه چیز محروم ساخته است، در نهان و آشکار، آماج خشم و کینة خود می سازند. ...
انسان تقریباً در همه جا برده و اسیر است. نیاز و ضرورت او را به پستی و خودخواهی و دورویی کشانده، و از عزت نفس بی بهره ساخته اند. به عبارت دیگر، پلیدهای کشوری که وی را در خود پرورانده است در او گردآمده اند. در همه جا، او را می فریبند. به جهل و نادانی می کشند. و از پیروی خرد باز می دارند. چنین انسانی قهراً

نادان، بیخرد، و نابکار است. می بیند که شر، ناپاکی، و تبهکاری را می ستایند و حرمت می نهند؛ نتیجه می گیرد که تبهکاری صفتی پسندیده، و فضیلت فداکاری بیفایده است. ... هرگاه دولتها بیدار و روشنفکر می بودند، و به آموزش و آسایش مردم دل می بستند، هرگاه قانون برای بسط عدالت وضع شده بود ... ضرورت نمی داشت که انسان چشم امید خود را به موجودات موهومی در جهان آینده بدوزد، موجوداتی که به خواهشها و نیازهای او بی اعتنا هستند.
از این بهره کشی چگونه می توان جلوگیری کرد؟ نخستین گام از میان بردن حکومت مطلقه است. «قدرت مطلق ضرورتاً فکر و دل صاحب خود را تباه می کند. ... قدرت شاه همواره باید تابع ارادة نمایندگان ملت باشد، و نمایندگان ملت نیز پیوسته باید ارادة ملت را راهنمای خود سازند؛» و فراخواندن اتاژنرو پرماجرای 1789 به همین خاطر بوده است. از آنجا که قدرت دولت ناشی از رضای مردم است، «جامعه حق دارد در هر زمانی که بخواهد قدرت را از دولتی که نمایندة مردم نیست بگیرد.» این ندای روسو و آوای انقلاب است.
اما انقلابها، که گاه گاه به بهای گزافی تمام می شوند، گذشته را ویران می کنند تا همان را با نام و سیمای دیگری از نو بسازند.
با آشوبهای خطرناک، ستیزه کاری، شاهکشی، و جنایات بیفایده زخمهای ملت التیام نخواهد یافت. این چاره ها ستمگرانه تر از سمتگریهایی هستند که می خواهیم از میان برداریم. ... ندای خرد نه گمراه کننده است، و نه خون آشام. اصلاحاتی که خرد پیشنهاد می کند ممکن است کند باشند، اما به همان دلیل خردمندانه ترند.
انسان کامل نیست، و از این روی نمی تواند جامعه ای کامل بسازد. آرمانشهرها مخلوق توهمات بشرند و «با طبیعت موجودی که دستگاه ناتوانش دستخوش اختلال و آشفتگی است، و با تخیل تیز انسان که همیشه پیرو خرد نیست، سازگاری ندارند. ... حکومت کامل ثمرة قرنها تجربه است.» پیشرفت مسیری مستقیم نیست، و نیز راهی دراز دارد؛ انسان، برای آنکه به ریشة مفاسد اجتماعی پی برد و چارة آنها را بشناسد، به قرنها آموزش و تجربه نیازمند است. دموکراسی کمال مطلوب است، اما رسیدن به آن تنها برای جوامع کوچک امکانپذیر است، و برای جوامعی مقدور است که مردمش بیدار و آگاه باشند. عملی کردن آن در فرانسة عصر لویی شانزدهم نابخردانه خواهد بود. اما شاید شاه تازه، که جوان نیک و خوش نیتی است، برای اصلاح وضع کشور از هوشمندان یاری جوید. با همین امید، د/ اولباک سرانجام به حکومت مشروطه دل می بندد و حکومت اخلاق را به لویی «دادگستر، مهربان، شاه نیکخواه ... پدر ملت، و حامی نیازمندان» اهدا می کند. فیلسوف پیر نومیدانه به این امید دل بست.

4-د/ اولباک و منتقدان او
دستگاه طبیعت جامعترین، سرراست ترین، و روشنترین باز نمود و ماده گرایی و الحاد در سراسر تاریخ فلسفه است. دودلیها، تناقض گوییهای بیپایان، و موشکافیهای ولتر، شور و شوقهای مبهم و تأملات آشفته و متضاد دیدرو، و گفته های سردرگم کنندة روسو در این کتاب جای خود را به اندیشه های سازگار، بیان روشن و منظم، و سبکی غالباً شیوا، و گاهی سنگین و پرآرایش، سپرده اند. با وجود این، به گمان آنکه کتاب هفتصد صفحه ای او ممکن است برای بیشتر مردم سنگین باشد، د/ اولباک همین اندیشه ها را در 1772 در کتاب کوتاهتر و ساده تری گنجاند و آن را چنین خواند: عقل سلیم، یا عقاید مخالف عقاید فوق طبیعی. چه اندک است تعداد نویسندگانی که برای ترویج اندیشه های مخالف معتقدات مردم این اندازه پافشاری کرده باشند.
واکنش فردریک کبیر در برابر دستگاه طبیعت نشان می دهد که آوازه این کتاب به اکناف اروپا رسیده بود. شاه پروس، که تاکنون تملق «فیلسوفان» را می گفت و به عنوان حامی و شاه مطلوب آنان مورد ستایش قرار گرفته بود، چون دریافت یکی از برجسته ترین «فیلسوفان» حکومت مطلقه را چون مسیحیت به باد حمله و دشنام گرفته است، به مخالفت با آنان برخاست. سست کردن پایه های وحدت درونی قدرتهای کاتولیک، از طریق تاختن به دستگاه کلیسا، به سود او بود، اما دیدن اینکه شورشگران در جذبه و بیخردی خویش جرئت یافته اند و، گذشته از خدا، به شاهان نیز ناسزا می گویند برآشفت، یا شاید هراسان شد. همان قلمی که روزی ضدماکیاولی را نوشته بود اکنون کتابی به نام رد دستگاه طبیعت نوشت. فردریک عقید داشت که د/ اولباک تند و دور رفته است. می گفت: «وقتی انسان برای مردم سخن می گوید ضعف و حساسیت گوشهای موهومپرست را نباید از یاد برد. نباید مردم را هراسان سازد. باید به انتظار روزی باشد که مردم برای شنیدن سخنان او آماده اند.»
ولتر، گویا به سفارش فردریک، اما به گمان بسیار از ترس آنکه مبادا تندروی مفرط د/ اولباک همة مردم را، جز ملحدان و انقلابیون، از گرد «فیلسوفان» پراکنده سازد، مانند ژنرالی که نایب خود را نکوهش می کند چند صفحه از مطلبی را که در مقالة «خدا» برای فرهنگ فلسفی نوشته بود به انتقاد از اندیشه های د/ اولباک اختصاص داد. نوشت:
نویسنده از این امتیاز برخوردار است که کتاب وی را هم دانشمندان می خوانند، هم عوام، و هم زنان. پس سبک وی دارای امتیازاتی است که سبک اسپینوزا نداشت. کتاب او غالباً روشن، و گاهی شیواست، اما از تکرارها، تناقضها، و سخنپردازیهای نوشته های دیگران مبرا نیست. از نظر عمق، بیشتر اندیشه های مادی و اخلاقی وی را باید نادرست دانست، خیر و صلاح بشریت در میان است. از این روی، اندیشه های وی را از نظر درستی و سودمندی آنها بررسی خواهیم کرد.

ولتر نظمی را که به جهان نسبت می دهیم، و اختلالی را که گمان می کنیم در طبیعت دیده ایم، تصورات و تعصبات ذهنی نمی دانست، و عقیده داشت که نظم جهان در همه جا آشکار است و بندرت بینظمی در آن به چشم می آید.
مگر کودک، برخلاف طبیعت نوع خود، گاهی کور، بی پا، و جثة مهیب زاده نمی شود؟ آیا نظم جهان معلول انتظام عادی، و بینظمی آن معلول اختلال نیست؟ آیا اختلال و آشفتگی طبیعت نیست که به کودک گرسنگی و مری تنگ می دهد؟ مواد زاید باید دفع شوند؛ اما مجاری دفع غالباً مسدودند و آنها را باید گشود ... سرچشمة آشوب و اختلال را باید شناخت. اما اختلال واقعیت دارد.
در این باره، که آیا ماده آفرینندة ذهن و زندگی است، ولتر، که خود روزی به این نظریه متمایل بود، اکنون لاادریگری معتدل را بر قاطعیت د/ اولباک ترجیح می دهد.
«تجربه نشان می دهد [از «دستگاه طبیعت» نقل می کند] که هرگاه ماده ای، که ما ساکن و بیجان می انگاریم، به نحوی خاص ترکیب شود، دارای حرکت، زندگی، و هوش می شود.» اما مشکل در همینجاست که چگونه حیات پدید می آید. به این مشکل نه نویسندة کتاب می تواند پاسخ دهد، و نه خوانندة آن. پس «دستگاه طبیعت» و دستگاههای [فلسفی] دیگر خواب و خیالی بیش نیستند. «[د/ اولباک می نویسند:] توصیف اصل حیاتی، که به نظر من محال می نماید، بسیار ضروری است.» آیا تعریف زیاده از حد آسانی نیست؟ ... آیا زندگی سازمانی با احساس نیست؟ اما ثابت نمی توان کرد که این دو خاصیت می توانند تنها از مادة متحرک ریشه گیرند؛ و اگر اثبات آن محال است، چرا آن را تأیید کنیم؟ قاطعیت لحن کتاب، در همان هنگام که مسئله ای را روشن نمی کند، بسیاری از خوانندگان آن را متغیر خواهد ساخت. وقتی جرئت می کنید و می گویید خدایی نیست و ماده به خودی خود، و به حکم ضرورتی سرمدی، عمل می کند، باید بتوانید آن را چون یکی از قضایای اقلیدس ثابت کنید؛ وگرنه نظام خود را بر پایة «احتمال» استوار خواهید ساخت؛ و این پایه برای مسئله ای چنین با اهمیت شالوده ای نااستوار است.
د/ اولباک، برای اثبات اینکه زندگی خود به خود از مادة بیجان ریشه می گیرد، به آزمایشهای (1748) نیدم، یسوعی انگلیسیی که می پنداشت از مادة بیجان موجودات جاندار تازه ای آفریده است، اشاره می کرد. اما ولتر، که از آخرین پیشرفتهای علمی آگاه بود، برای رد ادعای وی به آزمایشهای (1765) سپالانتسانی اشاره کرد. سپالانتسانی با این آزمایشها ثابت کرده بود که روش کار و نتیجه گیری نیدم اشتباه بوده است. د/ اولباک منکر وجود نظم در جهان بود، اما ولتر، که در جهان نظم بسیار می دید، هوش انسان را گواه بر هستی موجودی خردمند در ورای جهان می دانست؛ وی سرانجام گفتة معروف خود را باز می گوید: «اگر خدایی نباشد، باید او را ساخت»؛ زیرا بدون اعتقاد به خداوند متعال، و حکمت و عدالت او، زندگی، با اینهمه مجهولات و بدبختیهایش، تحمل ناپذیر خواهد گشت. آنگاه، چون د/ اولباک، موهومپرستی را نکوهش می کند، اما دینداری را پرستش سادة آفریدگار می شمارد.

و سپس، به گونه ای دلپذیر، نتیجه می گیرد:
می دانم که سخت در اشتباهید، اما این را نیز می دانم که در خود فریبی خود صداقت دارید. می نویسید که انسان بدون اعتقاد به خدا می تواند با فضیلت زیست کند؛ اما بدبختانه می گویید که «هرگاه رذیلت انسان را نیکبخت سازد، انسان باید به رذیلت مهر ورزد.» این قولی است هراس انگیز که دوستانتان باید شما را به اصلاح آن وادارند. در جاهای دیگر، پاکدامنی را ستوده اید. این مجادلة فلسفی از شما و چند فیلسوفی که در اروپا پراکنده اند فراتر نخواهد رفت. مردم نوشته های ما را نمی خوانند. ... شما در اشتباهید؛ اما ما به هوش و صداقت شما به دیدة احترام می نگریم.
دانسته نیست که آیا ولتر اندیشه های د/ اولباک را با ایمان و صداقت رد کرده است، یا به ملاحظات دیگر. می دانیم که چون شنید فردریک نیز علیه دستگاه طبیعت مطلبی نوشته است، چنین گفت: «خداوند دونفر را در کنار خود دارد که در سراسر اروپا کمتر از همه پایبند موهوماتند. و این باید او را بسیار خشنود سازد.» ولتر، همچنین، از دوک دو ریشلیو خواست به لویی پانزدهم بگوید که تبعیدی ناراضی فرنه، در رد کتاب گستاخانه ای که پاریسیان درباره اش گفتگو می کنند، گفتاری نوشته است.
دوستان د/ اولباک، برای آنکه مردم را با اندیشه های وی آشناتر سازند، انتقاد ولتر را از دستگاه طبیعت منتشر ساختند. مبارزان جوان پیروی از ماده گرایی را نشان دلاوری در پیکار با کلیسا می دانستند. فلسفة د/ اولباک، قبل و بعد از روبسپیر، که روسو را ترجیح می داد، در انقلابیون فرانسه اثر نهاده بود؛ نفوذ اندیشة وی در آثار کامی دمولن، مارا، و دانتون به چشم می خورد. فاگه نوشته است که د/ اولباک پدر فلسفه و جدلهای دین ستیزانه، در اواخر قرن هجدهم و نیمة اول قرن نوزدهم، بوده است. در زمان «دیرکتوار» یکی از وزیران فرانسه برای آنکه از احیای آیین کاتولیک جلوگیری کند، نسخه های یکی از کتابهای د/ اولباک را برای سران ولایات فرستاد. در انگلستان، نفوذ د/ اولباک را در ماده گرایی پریستلی (1777) احساس می کنیم. گادوین، هنگام نگارش تفحص در اصول عدالت سیاسی و اثر آن در تقوای عمومی و نیکبختی، از اندیشه های د/ اولباک، الوسیوس، و روسو الهام گرفت؛ و داماد او، شلی، پس از خواندن دستگاه طبیعت، چنان شیفتة کفر والحاد شد که به ترجمه این کتاب پرداخت، و از آن وسیله ای ساخت برای وارد کردن استادان آکسفرد به جنگ با دین. در آلمان، ماده گرایی د/ اولباک و شکاکیت هیوم کانت را از «خواب معتقدات جزمی» بیدار ساخت. شاید مارکس نیز سنت ماده گرای خود را، به نحوی نامستقیم، از د/ اولباک به ارث برده باشد.
سالها قبل از آنکه بارون دستگاه طبیعت را بنویسد، بارکلی زیانبخشترین ضربه ها را به ماده گرایی زده بود: ذهن تنها واقعیتی است که مستقیماً از آن آگاهی داریم؛ ماده (که د/ اولباک آن را «هرآن چیزی که حواس انسان را به نحوی متأثر می سازد» می دانست غیرمستقیم، و

توسط ذهن، شناخته می شود؛ تبدیل شناختة مستقیم به شناختة نامستقیم نامعقول می نماید. اما اکنون اطمینان ما از چگونگی ماده کاهش یافته است. اتم به همان اندازه ما را متحیر می سازد که ذهن؛ هردوی آنها را به اشکال انرژی تجزیه کرده اند، که فهمش ممکن نیست. و هنوز، چون روزگار لاک و ولتر، دانسته نیست که «ماده» چگونه به تصور و آگاهی تبدیل می شود. با آنکه تعبیر مکانیکی زندگی ثمرات گرانبهایی در فیزیولوژی به بارآورده است، هنوز متحمل است که اندامها (ماده)، چون ماهیچه های تن یک پهلوان، محصول و افزارهای میل (ذهن) باشند. فلسفة مکانیکی، دترمینیسم، و حتی «قانون طبیعی» شاید تسهیلاتی مختصر باشند؛ آنها را منطقاً نمی توان رد کرد، زیرا ابزارهایی هستند که ذهن برای سهولت پرداختن به پدیده ها، رویدادها، و چیزها اختراع کرده است. این ابزارها از ارکان جدایی ناپذیر تفکر علمی شده اند ولی هرگاه بخواهیم به یاری آنها خود ذهن را بشناسیم و توصیف کنیم، ناتوان و نارسا می نمایند. دانسته نیست که جهان منطقی باشد.